هشت ماهگي
عزيز دل مادر شيرينم روز به روز داري شيرين تر ميشي.
حسابي هم شيطون شدي امسال با حضور تو اصلا نتونستم درست به كار و بار خونه تكوني برسم. حسابي وقتمون و پر ميكني.
البته اتقدر ورجه وورجه ميكني كه يه وقتايي كلافه ميشم دلم ميخواد يه دوساعت بخوابم :)) اما كافيه بخندي يا بياي تو صورت آدم يه فوت كني ادا در بياري دنياي خستگي از تنم در مياد و خوشحال ميشم.
راستي ميدوني يكي از لذات زندگيم چيه ؟ وقتي ميخوابي ميشينم نگات ميكنم انقدر دلم برات ضعف ميره كه يه وقتايي بوست مي كنم و بلند قربون صدقهات ميرم. تو هم از خواب پا ميشي :) منم به خودم ميگم آخه چه كاري بود كردم.
تو اين ماه حسابي ميريم اين ور و اون ور ميچرخيم پاساژها و مراكز خريد براي عيد خريد كنيم.
ديگه الانا بچهها رو ميبيني حسابي ذوق ميكني و دست و پا تكون ميدي، براشون دست دستي ميكني و اگه هم دستت برسه يه چنگي هم ميندازي :)
خلاصه ماماني هرچي از شيرينيات بگم كم گفتم. الان كه دارم اينا رو مي نويسم دلم ضعف ميره برات.
اين ماه هم روز 17 ام رفتيم آتليه ازت يكي دوتا عكس گرفتيم. ايشالله تا يك سالگيت هر ماه يكي دوتا عكس ازت مياندازيم.
انقدر ورجه وورجه كردي كه نشد ازت درست عكس بگيريم
قراره آخر ماه باهم بريم شمال اولين مسافرت حسابي دخترم