روز آخر كاري
امروز 30 خرداد 1389 و من ديگه اومدم كارام رو جمع و جور كردم كه برممرخصي. انگاري خونه كه هستم تو هم خوشحالتري، قشنگ معلومه كه استراحت كهمي كنم تو هم راحتي.
خلاصه دارم ميرم خونه ولي خيلي وقته كه من وبابايي حسابي منتظر اومدنتيم. دلمون يه ذره شده ببينيم اين پرنسسكوچولومون كه الان انقدر وول ميخوره چه شكليه و بغلش كنيم و كلي از زندگيلذت ببريم.
ديگه اتاقتم تقريبا آمادهاست و لباساتم اتو شده فقط موندهشما فرشته من كه بياي. دكتر گفته در فاصله 10 تير تا 26 تير بايد منتظرباشيم. يعني حدود 10 روز ديگه ...
اينجا هم برات چند تا از عكساي دوتاييمون و عكس اتاقتو ميزارم.
خيلي منتظريم ايشالله كه صحيح و سالم پا به اين دنيا بزاري و بتونيم اونجوري كه دلمون ميخواد تربيتت كنيم تا برا خودت خانمي بشي.
مامانجونم كلي زحمت كشيده و كلي چيزاي خوشگل براي خريده و همه با هم با خالههابرات چيديم تو اتاقت. تا بياي خودت به سلامتي همشونو استفاده كني.
اين اتاقو بابايي روزها زحمت كشيده رنگ كرده، برچسب زده و عكساي پرنسسهايديزني رو براي پرنسس كوچولوي خودش چسبونده. ميدونم وقتي بياي باشيرينيات خستگي زحمتاشو از تنش در مياري.